تنها پسر پیغمبر روی زمین را شهید کردند

تنها پسر پیغمبر روی زمین را شهید کردند

شمر سر حسین(ع) را جدا کرد و به خولی سپرد. سنان نیزه بر پشت حسین(ع) زد که از سینه بی‌کینه‌اش سر زد.
نویسنده: شیخ عباس قمی(ویرایش حجازی)
تاریخ انتشار:
68 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
3 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند

حسین(ع) سمت خیمه رفت و گفت "یا سکینه! یا فاطمه! یا زینب! یا ام‌کلثوم! علیکن منی السلام." زنان گریستند. حسین(ع) آرامشان کرد و رو به ام‌کلثوم کرد و گفت" ای خواهر، وصیت می‌کنم خویشتن نیکو بداری. و من به جنگ این لشکر می‌روم."

فاطمه، دختر بزرگ خود، را صدا کرد و نامه‌ای به او داد و وصیت کرد. بعدها فاطمه آن نامه را به علی‌بن‌حسین داد. خواهر خود زینب را هم وصی کرد تا امامت علی‌بن‌حسین را پوشیده نگه دارد. و حسین(ع) اسم اعظم و مواریث پیغمبران را به علی‌بن‌حسین موهبت کرد و انگشتری در انگشت او کرد و گفت که علوم و صُحُف و مَصاحِف و سلاح نزد ام‌سلمه است و ام‌سلمه را فرموده تا آن امانت را به اهلش بازگرداند.

حسین(ع) علی‌بن‌حسین را به سینه چسباند و دعایی به او یاد داد تا وقت حاجت بخواند.

حسین(ع) قصد جنگ کرد و فریاد زد "کسی هست که دشمن را از حرم پیغمبر براند؟ خداپرستی هست که از خدا بترسد و ما را اعانت کند؟ خداپرستی هست که برای ثواب ما را یاری کند؟"

صدای شیون زنان بلند شد. حسین(ع) به سمت آنان رو کرد. طفل شیرخوار خود را دید که از شدت تشنگی می‌گریست. او را گرفت و گفت "ای مردم! اگر بر من رحم نمی‌کنید، بر این طفل رحم کنید."

حرملة ابن کاهل اسدی تیری انداخت که بر گلوی طفل نشست و او را ذبح کرد. حسین(ع) گریست و گفت "خدایا، حکم کن میان ما و این مردمی که ما را خواندند تا یاری کنند، آن‌گاه ما را کشتند." دست زیر گلوی طفل گرفت و خون طفل را به آسمان پاشید و گفت" چون چشم خدا می‌بیند، آنچه بر من آمد سهل باشد." حصین‌بن‌بنی‌تمیم تیری انداخت که بر لب حسین(ع) نشست. و خون از دو لبش روان شد.

حسین(ع) دید همه بر کشتن او متفق شدند. مصحف را بازکرد و روی سر گذاشت و گفت "میان من و شما این کتاب خدا و جدم محمد، رسول او! ای مردم، به چه سبب خون مرا حلال می‌دارید؟" بر اسب خود سوار شد و قصد قتال کرد. مقابل آنان ایستاد: شمشیر برهنه در دست، ناامید از زندگی، آماده‌ی مرگ.

حسین(ع) هزاروهشتصد مرد جنگی کشت. عمرسعد به قوم خود گفت" وای برشما! می‌دانید با که کارزار می‌کنید؟ این پسر کشنده‌ی عرب است! از هرسوی بر او تازید!"

چهارهزار کماندار او را تیرباران کردند. شمر با جماعتی سمت حسین(ع) تاخت و او را درمیان گرفت. مالک‌بن‌نصرکندی با شمشیری بر سر حسین(ع) زد. شمشیر سرپوش را درید و به سر رسید و خون روان شد. حسین(ع) کلاه را انداخت و با دستمالی زخم را بست و کلاه دیگری خواست.

حسین(ع) بار دیگر با اهل‌بیت وداع کرد و خواست صبر کنند و شکیبا باشند و نوید ثواب داد و گفت "آماده بلا باشید... شکایت نکنید و چیزی که از قدر شما بکاهد بر زبان نیاورید."

شمر با پیادگان دوباره حسین(ع) را در میان گرفتند. عبدالله بن حسن طفل خردسالی بود و از سوی زنان دوان دوان آمد تا کنار حسین(ع). زینب خود را به عبدالله رساند. حسین(ع) گفت "ای خواهر، او را نگاه دار." پسر سخت امتناع کرد و گفت "نه! به خدا قسم از عموی خود جدا نشوم." بحربن‌کعب به قصد حسین(ع) شمشیر فرو آورد. پسر گفت "ای فرزند زن زشت‌کار! عموی مرا خواهی کشت؟" بحر شمیر زد و پسر دست خود را سپر کرد و شمشیر دست او را جدا کرد و دست از پوست آویزان ماند. پسر فریاد زد "یا اَبتاه!" حسین(ع) او را به خود چسباند و حرمله تیری انداخت و پسر را در دامان عمو ذبح کرد.

سپاه به سمت حسین(ع) آمد. حسین(ع) جرعه‌ای آب می‌خواست و هرگاه سمت فرات می‌رفت یکباره حمله می‌کردند و او را از آب دور. ابوالجنوب تیری بر پیشانی حسین(ع) زد. خون بر صورت و محاسن او روان شد. مانند شیر خشمگین بر آنها حمله کرد و هرکه می‌آمد با شمشیر او را می‌زد. از همه جانب سمت حسین(ع) تیر می‌بارید  و بر گلو و سینه‌اش می‌نشست و او می‌گفت "بعد از کشتن من از کشتن هیچ کس باک ندارید... خدا از شما انتقام کشد از جایی که ندانید."  

حصین‌ابن‌مالک سکونی گفت "یابن‌فاطمه! خدا از ما چگونه انتقام کشد؟" حسین(ع) گفت "جنگ درمیان شما افکند و خون شما بریزد. آنگاه عذابی دردناک فرستد بر شما."

حسین(ع) ایستاد تا خستگی در کند. ناگهان سنگی آمد و بر پیشانی او نشست. لباس خود را برداشت تا خون صورت را پاک کند... تیری تیز، سه شاخه و زهرآلود بر سینه او نشست. سر به روی آسمان بلند کرد و گفت "خدایا تو می‌دانی کسی را می‌کشند که روی زمین پسر پیغمبری غیر او نیست."

تیر را که از پشت او بیرون زد بود، گرفت. خون مانند ناودان از پشت او بیرون زد. دست بر زخم گذاشت. خون پر شد. سوی آسمان پاشید، یک قطره از آن برنگشت و آسمان سرخ شد. سرخی که تا کنون کسی ندیده بود.

بار دوم دست بر خون گذاشت و صورت و محاسن خود را آغشته به خون کرد و گفت "جد خویش، رسول خدا را، چنین خضاب شده دیدار کنم."

هفتاد و دو زخم بر حسین(ع) زدند. تیرهای بسیاری بر پشتش بود. وقتی زخم‌ها بسیار شد صالح‌بن‌وهب‌یزنی نیزه‌ای بین پهلو و شکم او زد. حسین(ع) راست از اسب افتاد و گفت "بسم الله و باالله و علی ملت رسول الله." افتاد و برخاست. از هر سوی به او تاختند و گرد او آمدند و زخم‌های بسیار زدند. حسین(ع) قدح آب خواست. چون نزدیک دهان برد، حصین‌بن‌نمیر تیری زد و بر دهان حسین(ع) نشست. کاسه پر از خون شد. حسین(ع) آن را زمین گذاشت. سنان‌ابن‌انس‌نخعی بر او نیزه زد...

شمر سر حسین(ع) را جدا کرد و به خولی سپرد. سنان نیزه بر پشت حسین(ع) زد که از سینه بی‌کینه‌اش سر زد. چون نیزه بیرون کشید، روح حسین(ع) به اعلی علیین رسید.

و جمعه بود، دهم محرم سال شصت‌و‌یکم، مابین نماز ظهر و عصر. و حسین(ع) پنجاه‌وهشت سال داشت.

منبع: "کتاب آه" ویرایش یاسین حجازی.(بازخوانی نفس المهموم شیخ عباس قمی؛ مقتل حسین ابن علی علیها السلام.)

ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: