درست مثل آشپزها

درست مثل آشپزها

نباید به آشپزها اجازه داد که نگرانی‌هایشان را درباره نپخته بودن گوشت، با صدای بلند برای مهمان‌ها بگویند.
نویسنده: مائده ایمانی
تاریخ انتشار:
52 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
0 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند

مهم نیست آدم‌های مصممی باشیم یا نباشیم. برای هرکدام از ما ممکن است زمانی برسد که تصمیم‌گیریها، صرف نظر از بزرگی و کوچکی‌شان، به کابوس‌هایی تمام‌نشدنی تبدیل شوند؛ ممکن است موضوع را از همه زوایای ممکن بررسی کنیم و باز هم نتوانیم یکی از انتخاب‌های ممکن را به بقیه ترجیح بدهیم. ممکن است بعد از همه بالا و پایین کردن‌ها، ببینیم که هیچ کدام از این انتخاب‌ها به ما آن آرامش مطلوب را که نشانه نهایی شدن یک تصمیم در ذهن و قلب‌مان است نمی‌دهد. شاید به خودمان بیاییم و ببینیم که در یک نصفه روز، چندین بار تصمیم‌مان را تغییر داده‌ایم یا مچ خودمان را در حالی بگیریم که داریم ناامیدانه به گزینه محال «همه موارد» یا «هیچ کدام» فکر می‌کنیم. شاید آن قدر کلافه شویم که بخواهیم بار تصمیم‌گیری را بر دوش کس دیگری بیندازیم، یا اگر شرایط اجازه بدهد، به کلی از تصمیم‌گیری انصراف بدهیم. شاید فقط برای خارج شدن از این دور باطل، اولین و دم‌دستی‌ترین انتخاب ممکن را انتخاب کنیم، و لج‌بازانه، همه استدلال‌های مخالفت‌آمیز مغزمان را نشنیده بگیریم.
بی‌تصمیمی، حال بد و کلافه‌کننده‌ای است اما وقتی اوضاع و شرایط آن قدر با آرمان‌ها و ترجیحات ما متفاوت‌اند که هیچ گزینه ایده‌آلی وجود ندارد، این بهترین حالی است که می‌توانیم داشته باشیم. مغز و قلب ما، مغز بهانه‌گیر و قلب مرددی که شاید از سر استیصال نفرین‌شان کرده باشیم، دارند به وفادارانه‌ترین شکلی که می‌توانند به ما و مصالح‌مان خدمت می‌کنند. مغزی که با انبوه استدلال‌های ضد و نقیضش ما را به جان می‌آورد در واقع مثل آشپزی عمل می‌کند بارها پاره گوشت دیرپزی را از این رو به آن رو می‌کند و روی آتش می‌چرخاند. شاید در عرض یک بعد از ظهر، سه بار پیاپی به یک تصمیم خاص برسد و باز از آن برگردد، اما این تصمیم، در هر کدام از دفعاتی که تصدیق و نفی می‌شود، شکل متفاوتی به خودش می‌گیرد؛ هر تصدیق از تصدیق قبلی عمیق‌تر است و هر نفی از نفی قبلی، پخته‌تر. آشپز بی‌نوا دارد زیر فریادهای ترسناک و تهدیدکننده صاحب‌خانه بی‌صبر، تمام تلاشش را می‌کند تا از گوشت بدی که در اختیارش گذاشته‌اند بهترین غذایی را که می‌تواند بپزد.
باید یاد بگیریم که وقتی پای گوشت‌های دیرپز در میان است، با آشپزها مهربان‌تر باشیم. باید به مغز و قلب‌مان فرصت کافی بدهیم تا به قدر کافی تردید کنند و همه استدلال‌ها و احساس‌های ضد و نقیض‌شان را روی دایره بریزند. اگر صدای این بگومگوی درونی آزارمان می‌دهد، می‌توانیم راه‌هایی پیدا کنیم که آن را به پس‌زمینه ذهن‌مان منتقل کنیم و نشنویم. می‌توانیم خودمان را با هر آنچه در دسترس داریم مشغول کنیم؛ همان طور که بچه همسایه را مشغول می‌کنیم تا صدای بگومگوی پدر و مادرش را نشنود. باید به قلب و مغزمان فرصت کافی، ولی معین و محدود بدهیم تا همه آنچه را می‌خواهند بگویند، بگویند. باید به خودمان بگوییم: «تا پنج‌شنبه» (یا تا پایان ماه، یا تا روز تولدم) «تا پنج‌شنبه صبر می‌کنم. هر تصمیمی که روز پنج‌شنبه گرفته باشم تصمیم آخرم خواهد بود.» تا قبل از فرارسیدن پنجشنبه، باید به هر تصمیم جدیدی، به هر کشف و شهود ناگهانی‌ای به چشم یک مرحله گزار نگاه کنیم. اما وقتی پنج‌شنبه فرارسید، باید به عهدی که بسته‌ایم وفادار باشیم و به هیچ تردیدی گوش نکنیم. وقتی غذا پخته‌شد و روی میز آمد، نباید به آشپزها اجازه داد که نگرانی‌هایشان را درباره نپخته بودن گوشت، با صدای بلند برای مهمان‌ها بگویند.


 

ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: