كسی لب به بادام‌ها نزند!

كسی لب به بادام‌ها نزند!

خواهرزاده‌ام  عاشق بادام است امروز همه را به قرآن توی سفره هفت سین قسم داد که كسی لب به بادام‌ها نزند.  
نویسنده: نسیم عرب امیری
تاریخ انتشار:
123 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
1 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند

هنگام خانه‌تکانی عید، وسیله‌ای برقی را تمیز می‌کردم که یکهو برق مرا گرفت. پدرم در همان لحظه سر رسید و ماجرا را برایش تعریف کردم. چند دقیقه فکر کرد و بعد با افسوس گفت: «برق هم برق‌های قدیم، وقتی می‌گرفت درجا خشک می‌کرد.»

همراه خواهرزاده‌ام به بوتیک رفتیم. همه اجناس بوتیک را زیر و رو کردم، اما دست آخر آن چیزی که می‌خواستم پیدا نکردم. به فروشنده گفتم: «ببخشید ما یک دوری بزنیم، برمی‌گردیم!» ناگهان خواهرزاده‌ام با عصبانیت رو به فروشنده کرد و گفت: «دروغ می‌گه آقا. از صبح به ده نفر دیگه هم همین رو گفته. منتظر ما نباشید.»

خواهرزاده ام به خانه مان آمده بود. به محض دیدن من گلی را که به دست داشت به من داد و گفت: «تقدیم به خاله عزیزم!» با ذوق و شوق بوسیدمش و پرسیدم: «خاله جون! این گل خوشگل رو از کجا خریدی؟! توی چشمانم زل زد و  گفت: «رفته بودیم بهشت زهرا روی زمین پر از گل بود از اونجا برات آوردیم!»

خواهرزاده‌ام  عاشق بادام است امروز همه را به قرآن توی سفره هفت سین قسم داد که كسي لب به بادام‌ها نزند.

پدربزرگ شوهرخاله‌ام فوت کرد. مانده بودیم که چگونه در ایام عید این خبر ناگوار را به او بدهیم. دست آخر من ساعت 7 صبح به موبایلش زنگ زدم و بعد از کلی مقدمه‌چینی خبر مرگ پدربزرگش را به او دادم. هنوز حرفم تمام نشده بود که با عصبانیت گفت: «مردم‌آزار! سر صبحی بیدارم کردی که چی؟! مُرد که مُرد. بگیر بخواب!»

برای عید دیدنی به خانه خواهرم رفته بودیم. تلفن زنگ خورد و خواهرزاده ام تلفن را برداشت و گفت: «سلام عمو جون. ممنون... سال نو شما هم مبارک... نه امروز نیاین. آخه ما  آجیل نداریم... همه آجیل‌ها رو  خاله‌اینا غارت کردن...»

موفق به کشف کاربردی‌ترین روش جهت کمک به اقتصاد خانواده در ایام عید شدم. کافی است شما هم با گفتن جمله «چقدر چاق شدی» به خانم‌هایی که به عیددیدنی‌تان می‌آیند آنها را از همان لحظه ورود به منزل‌تان به رژیم غذایی تشویق کنید.

برادرم گفت: «كاش ديد و بازديد هاي عيد مثل جام حذفي فوتبال بود. می‌رفتيم  و اقوام را می‌ديديم و همان جا حذف می‌شدند و برگشتی هم در کار نبود.»

خواهرزاده‌ام می‌خواست تراول صد تومانی که عیدی گرفته بود را خُرد کند. پول‌هایم را شمردم. 85000 تومان بیشتر نداشتم. پول‌ها را از دستم گرفت و بُرد. گفتم: «پس تراول چی شد؟!» گفت: «خاله‌ای که توی این اوضاع  100 تومن پول توی جیبش نباشه لیاقت داشتن تراول رو نداره.»

عمه‌ام با تلفن همراهم تماس گرفت و گفت که چند بار با منزل‌مان تماس گرفته و کسی تلفن را جواب نداده و می‌خواهد برای عیددیدنی به خانه‌مان بیاید.
گفتم: «تشریف بیارید اما امروز بابا نیست!»
گفت: «اشکالی نداره. مامان که هست؟»
گفتم: «نه. مامان و بابا همراه هم  برای کاری به کرج رفتند.»
گفت: «خودت کجایی؟»
گفتم: «سینما.»
گفت: «اگه بیایی خونه ما 5 دقیقه میایم و زود میریم!»
 

سایت دفتر طنز
ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: