بلند می‌شوم و به جایی که نشسته بودم نگاه می‌کنم

بلند می‌شوم و به جایی که نشسته بودم نگاه می‌کنم

توی چشم‌هاش نوشته بود: «کاش بابای من هم مثل بابای تو بود.» ولی ما اجاره‌نشین بودیم، آنها خانه‌ی سه‌خوابه داشتند.
نویسنده: هاله عابدین
تاریخ انتشار:
613 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
3 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند
هر وقت می‌آمد خانه‌ی ما، می‌گفت «کاش من جای تو بودم.» منظورش را می‌دانستم. توی چشم‌هاش نوشته بود: «کاش بابای من هم مثل بابای تو بود.»

 

 

ما اجاره‌نشین بودیم، آنها خانه‌ی سه‌خوابه داشتند. او یک اتاق داشت برای خودش. میز تحریر داشت. صندلی میزش چرخ داشت، از همان‌ها که به‌ش می‌گفتیم «صندلی چرخ‌دار». من و خواهرم هر دو یک میز چوبی پایه‌کوتاه داشتیم. باید نوبتی می‌نشستیم روی زمین، پاهایمان را زیر میز دراز می‌کردیم و مشق می‌نوشتیم. آنها ماشین داشتند. حتی مادرش هم رانندگی بلد بود. ما ماشین نداشتیم. اتوبوس سوار می‌شدیم. سرویسی بود. یک پراید صبح‌ها می‌آمد دنبال او و سه تا از دوست‌هاش، می‌بردشان مدرسه. ظهر هم برشان می‌گرداند خانه. می‌گفت سرویسشان بعضی وقت‌ها وسط راه می‌ایستد، می‌روند چیپس می‌خرند. من با دو تا از دوست‌هام که همسایه‌ی ما بودند، پیاده می‌آمدم خانه. خریدهای خانه را هم می‌کردم. مادرم توی خانه خیاطی می‌کرد. فقط نان می‌ماند، که بابا سر راه می‌خرید. یک روز در میان سنگک و بربری. بابای او هیچ‌وقت نان نمی‌خرید. نان باگت می‌خوردند. بابایش هفته‌ای دو ـ سه بار می‌آمد خانه. بقیه‌اش در سفر بود. می‌گفت «بابام می‌گه من کار می‌کنم تا شما راحت زندگی کنید. ولی من دلم می‌خواد بابام شب‌ها نون بخره و بیاد خونه.» اما من می‌دانم باباش همان یکی دو روزی هم که خانه است، آن‌قدر خسته است که نمی‌تواند با او و برادر کوچکش بازی کند.

یک بار از مدرسه زنگ زدند به باباش که پول بدهد برای جشن تکلیف، گفت «مگه دختر من ۹ سالشه؟» تولد امسال دخترش سفر بود. شاید برای همین نمی‌دانست دخترش یک سال بزرگتر شده. بابای من و بابای او توی یک شرکت کار می‌کنند. بابای او اما، همه‌ش در مأموریت است. گاهی که دعوتشان می‌کنیم خانه‌مان، مادرش نگاهش را از زمین برنمی‌دارد. برادرش هم توی بغل بابای من بازی می‌کند. با ریش‌های بابا که بازی می‌کند، بابا هیچ‌وقت داد نمی‌زند. می‌خندد. خودم یک‌بار دیدم باباش برای همین کار سرش داد زد. خب باباش که تقصیری ندارد، همیشه خسته است.

دوستم می‌گوید «کاش من جای تو بودم.» بلند می‌شوم و به جایی که نشسته بودم نگاه می‌کنم. مادرم لبخند می‌زند.

الامام علی علیه‌السلام: نِعمَ الحَظ ُّ القـَناعَة.

قناعت کردن بهترین لذت و بهترین بهره است.

غررالحکم، ۹۰۰۲
 


ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: