چشم‌های مهدیه خانوم امسال تر نبود

چشم‌های مهدیه خانوم امسال تر نبود

پارسال تا قرآن شروع می‌شد، دل مهدیه خانوم هم می‌لرزید. امسال دوست نداشت چشم‌هایش را که تر نبود کسی ببیند.
نویسنده: زینب عزیزمحمدی
تاریخ انتشار:
595 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
0 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند
مهدیه خانوم، قوزکرده، وسطهای غیر المغضوبِ... بود که صدایی از دلش بلند شد. مهدیه خانوم دهانش را از هول بست. مطمئن بود الان صورتش سرخ شده. مردمک چشم‌هایش را به اطراف گرداند و دید چند خانم نزدیک او روی سجاده‌هاشان نشسته‌اند و تسبیح می‌گردانند. دوباره غیر المغضوب علیهم را تکرار کرد و به این فکر کرد که چه افتضاحی شده اگر صدای قار و قور دلش را شنیده باشند. پشتش را صاف کرد و سعی کرد تمام کلمات را دقیقاً از مخرج حروفشان تلفظ کند. حتی صدایش را هم کمی بلندتر کرد تا همان گوش‌هایی که قار و قور شکمش را شنیده‌اند هم بشنوند.

سلام نماز را که داد، تسبیح دستش گرفت و دیوار روبه‌روی مسجد را نگاه کرد. از مسجد تا حسینیه راهی نبود. چیزی به قرآن خواندن قاری نمانده بود. صدایش را دوست داشت. پارسال محرم که آمده بود حسینیه، تا قرآن شروع می‌شد دل مهدیه خانوم هم می‌لرزید. تسبیح را دور مهر چرخاند و جانماز را تا کرد. دلش می‌خواست از اول قرآن خواندن توی حسینیه باشد. دوست داشت باز دلش بلرزد. دلش می‌خواست وقتی می‌رسد هنوز دور حسینیه جا باشد برای نشستن و بتواند تکیه بدهد تا پایش تمام مجلس خواب نرود.

جلوی در ورودی حسینیه، آقایی داشت کفش‌ها را جفت می‌کرد. مهدیه خانوم کفش مشکی طبی‌اش را درآورد و زل زد به صورت چند خانمی که جلوی در ایستاده بودند. رویش را کیپ‌تر کرد و نزدیک صورتشان شد: «شما باباتون هم فوت کنه همین‌طوری هفت‌قلم آرایش می‌کنین میاین ختمش؟!»

مهدیه خانوم بسم‌الله گفت و پای راستش را از روی کفش‌های جفت‌شده برداشت و گذاشت توی حسینیه. قاری خواندنش را تمام کرده بود. مهدیه خانوم نسشت کنارزنی که کنار دیوار برایش جا باز کرده بود، و سلامش را جواب داد. مهدیه خانوم چادرش را بلند کرد که روی صورتش بکشد ولی مانتو و روسری پولک‌دار دختر جوان ابروبرداشته‌ای که هر سال توی حسینه چای و دستمال تعارف می‌کرد، نظرش را عوض کرد. آرام روی پای زن کناردستی‌اش زد: «این همان معصومه نیست؟» زن لبخند زد که: «قبل محرم عقد کرده.» مهدیه خانوم اخم کرد: «به سلامتی. اون‌وقت با همین زرق و برق تو کوچه راه می‌ره؟! پناه بر خدا.» بعد آهی کشید و چادرش را کشید روی صورتش و به صدای مداح گوش داد. هر شعری که مداح می‌خواند او کربلا را تصور می‌کرد: میدان جنگ را، تیر سه شعبه را، گرد و خاک را، اسب‌ها و نعل‌ها را. چشم‌هایش را مالید. تر نبودند.

مداح دعای آخر مجلس را می‌خواند و زنها با ناله آمین می‌گفتند. چراغ‌ها که روشن شد، مهدیه خانوم چادرش را کامل از روی صورتش عقب نزد. دوست نداشت چشم‌هایش را که قرمز نبود کسی ببیند. از زیر چادر، دختر ابروبرداشته را دید که بشقاب‌های غذا را دست به دست به نفر بعد می‌داد. دختر جوان هنوز بغض داشت و دماغش را بالا می‌کشید.

الامام علی علیه‌السلام: ما جـَفـَّتِ الدُّموعُ اِلاّ لِقـَسوَةِ القـُلوب وَ ما قـَسَتِ القـُلوبُ اِلاّ لِکـَثرَةِ الذُّنوب.

اشک‌ها به سبب سختی دل‌ها می‌خشکد و دل‌ها به سبب گناهان فراوان سخت می‌شود.

(علل‌الشرایع، ج ۱، ص۸۱)
 


ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: