شتر با بارش توی مشت یک نفر که قند می‌خواست!

شتر با بارش توی مشت یک نفر که قند می‌خواست!

پیرمردی یک روز بلند می‌شود و راهِ بیابان را می‌گیرد تا برسد به خیمه‌ی حاتم طایی و ده درهم قند از او بخواهد.
نویسنده: سعدی<br/>بازنویسی یاسین حجازی
تاریخ انتشار:
1052 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
0 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند
روزی پیرمردی یک مشت قند از حاتم خواست. این ماجرا را سعدی از کسی شنید و چنان در یادش ماند که آن را توی بوستانش نوشت. شاید یکی از همان شب‌ها که گذار سعدی باز به جزیره‌ی کیش افتاده و نشسته پای سفره‌ی بازرگانی که فلان انبازش به ترکستان بوده و فلان بضاعتش به هندوستان، راوی هم سر به گوش سعدی گذاشته که: «آشیخ مصلح ابن عبدالله، این را شنیده‌ای که یک روز پیرمردی از حاتم یک مشت قند خواست؟» و تا سعدی آمده فکر کند که اصلاً شنیده یا نشینده، طرف جواب داده: «من می‌گویم یک مشت، تو خیال کن ده درهم. حالا بگو شنیده‌ای؟» و سعدی هنوز لب از لب باز نکرده، طرف دور برداشته که: «پس بگذار برایت بگویم، که چنان حکایتی دارد این ده درهم قند خواستن که نگو. القصه، پیرمردی یک روز بلند می‌شود و زیر تیغ آفتاب، راهِ بیابان را می‌گیرد تا برسد به خیمه و سرای حاتم طایی و پیشش دست دراز کند که: یک مشت قند می‌خواهم حاتم.»

سعدی البته وقتی خواسته حکایت را بنویسد، عوض قند نوشته «سنگِ فانید». حالا اینکه قافیه‌ی شعرش نمی‌خوانده یا وزن بیت‌هاش یکی – دو هجا کم می‌آمده اگر می‌نوشته قند، یا اصلاً کسر شأنش می‌دانسته که همچو استادِ سخنی، صاف و سرراست همان را که شنیده عیناً بنویسد، معلوم نیست.

ز بنگاهِ حاتم یکی پیرمرد
طلب ده درم سنگِ فانید کرد

حاتم بی‌معطلی به پیرمرد می‌گوید که قدری بایستد و نفسی چاق کند، و از آن سو هم دستور می‌دهد که زود شتری را بار شکر کنند و با پیرمرد بفرستند هر جا می‌رود.

ز راوی چنان یاد دارم خبر
که پیشش فرستاد تَنگی شکر

یکباره عیال حاتم سر از خیمه بیرون می‌کند که: «این چه کاری حاتم؟!» و سر شتربان داد می‌زند که:«صبر کن ببینم!» و دوباره رو به حاتم می‌کند: «نه به آن دفعه که چهل شتر قربان کرده بودی اُمرای عرب را و هرچه کشتیار خارکنی شدی که تو هم به مهمانی بیا، گذاشت توی کاسه‌ات که: من نان از عمل خویش می‌خورم! نه هم به این دفعه که پیرمردِ یک‌تاقبا یک مشت قند بیشتر نخواست ولی تو، بی‌صرفه و دوراندیشی، یک بار شتر شکر داری برایش می‌فرستی! آخر چرا ــ حاتم! ــ می‌خواهی کاری کنی که حرفت توی مردم باشد؟»

زن از خیمه گفت «این چه تدبیر بود؟
همان ده درم حاجت پیر بود»

شنید این سخن نامبُردار طـَی
بخندید و گفت «ای دلارام حـَی»

سعدی می‌گوید که حاتم خنده‌اش گرفت‌ از حرف عیال. سعدی البته می‌نویسد که هم خنده‌اش گرفت از حرف عیال، هم قربان‌صدقه‌اش رفت که: «ای دلارام قبیله، حاتم باید حاتم‌بخشی کند جانم. اگر قرار باشد فقط مشت او را از قند پر کنم و تمام، با دیگری‌ای که حاتم نیست توفیر ندارم که. آن وقت کی جوانمردی را معنی کند پس؟»

«گر او در خور حاجت خویش خواست،
جوانمردی آل حاتم کجاست؟» 

بوستان، باب دوم (در احسان)


ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: