فردا چی بخورم؟

فردا چی بخورم؟

من که هر چه علف توی جزیره بود، امروز چریدم! چیزی دیگر نماند برای فردام! کارم تمام است! از گرسنگی تلف شدم رفت!
نویسنده: محمد بلخی<br/> بازنویسی یاسین حجازی
تاریخ انتشار:
1017 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
0 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند
توی دفتر پنجم مثنوی، گاو عجیب و غریبی می‌چرد. این گاو مال خود مولوی نیست؛ مولوی فقط ردش را گرفته. رد گاو را گرفته تا به جزیره‌ای رسیده و دیده که چه سرسبز است این جزیره و چه خوش‌‌آخور و دهن است گاو بی‌سر و فرزندی که توی این جزیره، از صبح که چشم باز می‌کند می‌چرد تا وقتی که دیگر نوری تهِ کاسه‌ی خورشید نمی‌ماند تا جلو پایش را ببیند و باز هم بچرد:

یک جزیره‌یْ‌سبز هست اندر جهان
اندر او گاوی است: تنها، خوش‌دهان

صبح فردا که می‌شود، مولوی هر چه چشم می‌گرداند، گاو چاق و پروار دیروزی را نمی‌بیند؛ عوضش گاوی می‌بیند ترکه و لاغر که به سختی روی چهار تا پایش بلند می‌شود و می‌آید وسط جزیره و چنان خودش را می‌اندازد روی علف چراگاه، که انگار از قحطی درآمده (مولوی عوض این «انگار از قحطی درآمده»، می‌نویسد «جوع‌ُالبَقـَر»):

اندر افتد گاو با جوع‌البقر
تا به شب آن را چرد او، سربه‌سر

جزیره دو تا گاو ندارد. مولوی هم اشتباه ندیده. گاو باریکِ سر صبح همان گاو درشرفِ‌ترکیدن دیشبی است و ماجرا ــ هرچند عجیب ــ ساده‌تر از این حرف‌هاست: گاو روزها تا خرخره می‌خورد و شب‌ها تا می‌آید سر بگذارد زمین، فکری توی سرش صدا می‌کند که: «فردا چی می‌خوری گاو؟» و همین یک صدا کافی است تا خواب از چشم‌های درشتِ گاو بپرد و تا صبح توی کله‌ی بزرگش صداها راه بیفتد که: «من که هر چه علف توی جزیره بود، امروز چریدم! چیزی دیگر نماند برای فردام! حالا کو تا علف‌های امروز، سر بزند! علف سر زدن که به یک امروز و فردا نیست! تا سر بزند، استخوان‌هام را هم مورچه‌های جزیره جویده‌اند! کارم تمام است! از گرسنگی تلف شدم رفت!»

شب ز اندیشه که «فردا چه خورم؟»
گردد او چون تار مو، لاغر ز غم

هیچ نندیشد که چندین سال من
می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن

هیچ روزی کم نیامد روزی‌ام
چیست این ترس و غم و دلسوزی‌ام؟

این برنامه‌ی یک روز و دو روز گاو نیست؛ برنامه‌ی همیشگی اوست: روزهای سال می‌خورد پیه می‌آورد؛ شبهای سال از هول نداری فردا، پیه‌هاش آب می‌شود. این گاو، البته گفتم که، مال خود مولوی نیست. نه اینکه مولوی همچین گاوی نداشته اصلاً. داشته. ولی بقیه هم که مثنوی ندارند و مولوی نیستند، حتی آنها هم که نمی‌دانند «لوت و پوت» یعنی غذا و روزی و «غابـِر» یعنی آینده، همچین گاوی دارند:

نفس آن گاو است و آن دشت این جهان
کاو همی لاغر شود از خوفِ نان

لوت و پوتِ خورده را هم یاد آر
منگر اندر غابر و کم باش زار 

مثنوی، دفتر پنجم: «حکایت آن گاو کی تنها در جزیره‌ای است بزرگ. حق تعالی آن جزیره‌ی بزرگ را پر کند از نبات و ریاحین کی علفِ گاو باشد. تا به شب، آن گاو همه را بخورد و فربه شود، چون کوه‌پاره‌ای. چون شب شود، خوابش نبرد از غصه و خوف: "کی همه صحرا را چریدم؛ فردا چه خورم؟" تا ازین غصه لاغر شود، همچون خلال. روز برخیزد: همه صحرا را سبزتر و انبوه‌تر بیند از دی. باز بخورد و فربه شود. باز شبش همان غم بگیرد. سالهاست کی او همچنین می‌بیند و اعتماد نمی‌کند.»


ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: