قطار زیمبابوه

قطار زیمبابوه

منظره‌ی شلوغ اتاق دلم را شور می‌اندازد. تا شب وقت دارم مرتبش کنم. با چشم‌هایی که بازشان نمی‌کنم، غلت می‌زنم.
نویسنده: زهرا عزیزمحمدی
تاریخ انتشار:
561 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
0 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند
وسط واگن‌های قطاری که احتمالاً به جایی شبیه زیمبابوه می‌رود، من و دوستانم از در و دیوار و پنجره‌ها آویزان شده‌ایم و حرف‌های بی‌ربط می‌زنیم و بلندبلند می‌خندیم که ناگهان موسیقی فیلم «اَمِلی» پخش می‌شود. آهنگ قشنگی است؛ خیلی دوستش دارم؛ و دقیقاً از وقتی دوستش داشته‌ام، گذاشته‌ام زنگ موبایلم باشد! صدای قطار و حرف‌ها و خنده‌ها یکباره قطع می‌شود، اما چشم‌هایم باز نمی‌شوند. آهنگ بلندتر شنیده می‌شود!

دست‌هایم را دراز می‌کنم روی میز و دنبال موبایلم می‌گردم. صدایش را قطع می‌کنم. با چشم‌هایی که بازشان نمی‌کنم، بی‌خیال غلت می‌زنم. اما قطاری که به زیمباوه می‌رفت دیگر برنمی‌گردد.

چشم‌هایم را باز می‌کنم؛ با عجله و دستپاچه عینک می‌زنم و با صدای خفه‌ای زمزمه می‌کنم «جمعه است؟» مات و مبهوت به عقربه‌های ساعت دیواری خیره می‌شوم و کمی طول می‌کشد تا دقیقاً بفهمم، یازده‌وربع است. نگاهم به آفتاب پشت پرده می‌افتد. این بار با لحن امیدوارانه‌تری تکرار می‌کنم: «جمعه است!»

منظره‌ی شلخته و کثیف اتاق، با کمدهایی که وسایلشان بیرون ریخته شده، دلم را شور می‌اندازد. اما تا شب وقت دارم. خیلی سخت نیست؛ از پس جمع و جور کردنشان برمی‌آیم.
 
با چشم‌های نیمه‌باز، جواب اس.ام.اس‌هایی را می‌دهم که دیشب وقتی خواب بودم آمده‌اند. خودم را از روی تخت جدا می‌کنم و تلوتلوخوران به میزم می‌رسم. چشمم به برگه‌های تمرین «مکانیک تحلیلی» می‌افتد. فردا آخرین مهلت تحویل آنهاست!

نان و پنیر را می‌چپانم توی دهانم؛ چای را سر می‌کشم و همین‌طور که لقمه را به سختی می‌جوم، به سمت کامپیوتر کشیده می‌شوم تا ایمیل‌هایم را ببینم. چشم‌هام بدجوری می‌سوزد. نمی‌توانم گردنم را راست نگه دارم. سرم کنار مانیتور، روی دست‌هایم می‌افتد و چشم‌هایم دوباره گرم می‌شوند.

با صدای مامان می‌پرم: «با تو کار دارند!» گوشی تلفن را تار می‌بینم توی دست‌های مامان که به سمتم دراز شده. پاهایم را به سمت تخت روی زمین می‌کشم و در حالی که برای دراز کشیدن تسلیم شده‌ام، مکالمه آغاز می‌شود.

حالا چهل‌وپنج دقیقه بعد است: تلفن را قطع و به ساعت نگاه می‌کنم. دوباره دلم شور می‌افتد. به سختی خودم را به بلند شدن از روی تخت راضی می‌کنم و دستمالی برمی‌دارم تا گردگیری را شروع کنم.

گردگیری با خمیازه‌ی بلند و کشیده‌ای تمام می‌شود. تصمیم می‌گیرم زودتر اتاق را جمع کنم و بعد، تمام وقتم را روی برگه‌های تمرین «مکانیک تحلیلی» بگذارم.

به ساعت نگاه می‌کنم: 4 ساعت و 50 دقیقه بعد است. من خودم را بین یک‌عالمه لباس و کتاب و نامه و سی.دی و مجله پیدا می‌کنم: لباس‌های رنگ‌ووارنگم را جلوی آینه با هم جور کرده‌ام؛ توی نامه‌ها و یادگاری‌ها، لای خاطره‌هایم گیر کرده‌ام؛ چند تا از سی.دی‌ها را نگاه کرده‌ام؛ جمله‌هایی را که‌ توی کتاب‌هایم زیرشان خط کشیده‌ام، دوباره خوانده‌ام؛ چند بار روی صفحاتشان چرتم برده است؛...

حالا یازده شب است و من با چشم‌های ریزشده و نیمه‌بازم به قیافه‌ی اتاق نگاه می‌کنم که شبیه همان اتاق یازده‌وربع صبح است.

الامام الکاظم علیه‌السلام: لاتَعْدُدْ عَیْنَیْکَ کَثْرَةَ النَوْمِ فَاِنَّهٰا اَقَلُ شیءٍ فِی الجَسَدِ شُکراً.

چشمانت را به پرخوابی عادت مده، که چشم‌ها ناسپاس‌ترین عضو بدن‌اند.

(بحار، جلد ۷۶، صفحه ۱۸۰، حدیث ۹)


ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: