امروز و فردا

امروز و فردا

حساب کنید آماده‌شدن طویل‌المدت فست‌فود را به انضمام گپ دو تا دخترخاله موقع خوردن غذا!
نویسنده: وجیهه محمدطاهری
تاریخ انتشار:
551 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
0 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند
طبق معمول هر روز صبح، کله‌ی سحر فهرست همه کارهایی که باید انجام بدهم را ردیف می‌کنم روی کاغذ و می‌گذارم جلوی چشمم تا چیزی از قلم نیفتد.

امروز باید فصل یک کتاب معنی‌شناسی را بخوانم و یادداشت‌های پنج روز را حاضر کنم، دو درس آخر زبان باید مرور شوند و نباید یادم برود که وبلاگ مطالعه را آپ کنم. بعدازظهر هم باید بیرون بروم و برای تولد مریم هدیه بخرم. کارهای روزمره مثل مرتب‌کردن اتاق و دستمال‌کشیدن روی کتابخانه که یک هفته‌ای هست به تعویق افتاده، انتهای متن اضافه می‌کنم.

صبحانه را که می‌خورم، یادم می‌آید فقط بیست یا سی صفحه از رمان جدیدی که از هاجر گرفته‌ام مانده، با خودم می‌گویم این کتاب را که امروز تمام کنم، بد نیست. هنوز ساعت ۱۰ نشده، رمان تمام‌شده را می‌گذارم بین کتاب‌های امانتی که باید تحویل صاحبش بدهم. همین موقع، زینب خاله زنگ می‌زند که با هم برویم بیرون، قبول می‌کنم و توی ذهنم می‌گویم هدیه‌ی مریم را هم همان‌جا می‌خرم. وقتی می‌رسم سر قرار، می‌فهمم زینب دلش سینما می‌خواهد و منم که کاری ندارم، همراهش می‌شوم برای سینما.

فیلم تقریبا مضحکی بوده، نه حرفی برای گفتن داشت و نه بازی چندان جالبی، اما به چند ساعت خوش‌گذرانی‌اش می‌ارزد به هر حال. می‌خواهیم از هم جدا شویم که با یک نگاه به رنگ و روی پریده‌مان می‌فهمیم دل‌مان هوس یک فست‌فود حسابی کرده است.

یک ساعت و نیم طول می‌کشد تا سیر شویم. حساب کنید آماده‌شدن طویل‌المدت فست‌فود را به انضمام گپ دو تا دخترخاله موقع خوردن غذا.

حول‌و‌حوش سه – سه‌و‌نیم می‌رسم خانه. نماز می‌خوانم و از خستگی سرم را روی بالش نگذاشته، خواب هفت پادشاه می‌بینم.

با زنگ موبایلم از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم که ساعت ۵:۳۰ است. مامان یک سی‌دی جدید از این فیلم‌های شبکه خانگی را خریده، می‌دانم ارزش دیدن ندارد ولی از بیکاری که بهتر است!

تا ۶:۱۵ نگاهش می‌کنم ولی آنقدر بی‌مزه است که دلم نمی‌خواهد سی‌دی دومش را هم ببینم.

خسته و کوفته کتاب معنی‌شناسی را باز می‌کنم، هنوز دو صفحه ورق نزده‌ام که حس می‌کنم مغزم الان کشش خواندنش را ندارد، می‌روم سراغ کتاب زبانم و یک نصفه درسش را تورقی می‌کنم.

دلم برای فضای مجازی تنگ می‌شود، کامپیوترم را روشن می‌کنم و سری به وبلاگ‌ها می‌زنم، انقدر وبگردی می‌کنم که وقتی نوبت به وبلاگ خودم می‌رسد دیگر حس آپ‌کردنش رفته.

ساعت حدود ۸ شده که مامان سفره را می‌اندازد. بعد  از شام سری می‌زنم به اتاقم، پایم گیر می‌كند به کیفی که از مهمانی پریشب هنوز روی زمین مانده، حوصله ندارم خم شوم، همانطور با پا می‌اندازمش کنار تخت تا دفعه‌ی بعد پایم بهش گیر نکند.

خیلی توی جا غلت می‌زنم تا خوابم ببرد؛ نمی‌دانم از خستگی زیاد است یا از اینکه اصلاً امروز خسته نشدم.

صبح زود فهرست کارهایی را که باید انجام بدهم، ردیف می‌کنم روی کاغذ: فصل یک کتاب معنی‌شناسی، آماده‌کردن یادداشت‌های پنج‌روز، یک درس و نیم آخر زبان، آپ‌کردن وبلاگ مطالعه، نظافت اتاق، خرید هدیه‌ی تولد مریم (ای وای دیروز باید بهش تبریک می‌گفتم!!!)

پیامبر اکرم (ص):
کار امروز را به فردا میفکن، که برای هر روز تکلیفی است.


ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: