سمفونی همیشگی

سمفونی همیشگی

جوانک نگاهش هنوز به راننده بود، انگار که دلش بخواهد دعوا همچنان ادامه داشته باشد و او باقی نر و ماده‌ها را نثار راننده کند!
نویسنده: مریم والی
تاریخ انتشار:
442 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
0 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند

راننده‌ی پرایدِ مشکیِ اسپرت، که حسابی هم می‌شد روی هیکلش حساب کرد، دستش را روی فرمان کوبید و با عصبانیت گفت:

- حضرتِ عباسی تو لاک خودمونیما...

بقیه‌ی حرفش را خورد، نچ بلندی گفت و پایش را روی گاز گذاشت و از کنار مغازه‌ی خنزر پنزر فروشی جوانک گذشت.

جوانک نگاهش هنوز به راننده بود، انگار که دلش بخواهد دعوا همچنان ادامه داشته باشد و او هم، باقیِ نر و ماده‌ها را نثار راننده کند. پس‌فردا هم جلوی در و همسایه پز بدهد که روی یک مرد پرورش‌اندامی را کم کرده!

راننده راست می‌گفت. سرش توی لاک خودش بود و داشت بوق می‌زد و مسافر شکار می‌کرد. ازکجا می‌دانست که جوانک مغازه‌ی روبرو مثل تازه از فرنگ‌برگشته‌ها این قدر کم‌طاقت و کم‌حوصله است؟!

داد اول را که زد، راننده از لاک خودش بیرون آمد؛ از لج او دستش را گذاشت روی بوق و ول نکرد و ...

نمی‌دانم کسی بهتر از پیرمرد بیچاره پیدا نمی‌شد که این دو جوان را از هم جدا کند؟

چشمانم به پیرمرد که شیشه‌ی عینکش در دستانش بود، خیره ماند. درست مثل هوخشتره در معرکه حاضر شده بود وسعی داشت هر طور که شده، اوضاع را مساعد کند.

پای راننده‌ی پراید مشکی، پدال گاز را فشرد؛ دستش روی بوق نرفت و با تنها مسافرش راه افتاد. چشمانم خیره ماند به جوانک مغازه‌ی روبه رو! دور می‌شویم و برای هم کوچک و کوچک‌تر. صدای بوق‌ها می‌آید و می‌رود. زیاد می‌شود و کم...


ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: