سیلی سرد خاک

سیلی سرد خاک

شانه‌هایم از سرما و اشک می‌لرزیدند. زمستان‌ها، بهشت زهرا انگار سیلی می‌زند به صورت آدم!
نویسنده: مریم والی
تاریخ انتشار:
645 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
1 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند
زن زانو زده بود روی خاک. خم شده بود، می‌خواست صورت مردش را ببوسد. صورت رنگ‌پریده ای که حالا به سمت راست گذاشته بودنش. زن تا می‌آمد خم شود و صورتش را بچسباند به صورت مرد، چند نفر می‌ریختند سرش و مانعش می‌شدند. دلم می‌خواست بپرم وسط، دادی بزنم و همه‌شان را کنار بکشم .خب طفلک می‌خواست خداحافظی کند! زن تقلا می‌کرد. التماس می‌کرد! بالاخره همه‌ی توانِ نداشته‌اش را یک‌جا جمع کرد وخودش را از بقیه جدا کرد. رسید به صورت سفید مرد!

جمعیت فقط «علی جانم» را شنیدند. بقیه‌ی حرف زن رفت در گوش همراهش. همراهی که حالا او را تنها گذاشته بود. «علی جان» را که گفت، دست علی را محکم گرفتم. اشک‌هایم نه یکی‌یکی، که بی‌نوبت روی هم می‌ریختند پایین و همان‌جا روی گونه‌ام از سرما می‌سوختند. دلم یک حالی بود. دست‌های علی چه گرم بودند. از جیبش دستمالی بهم داد. دستمال را روی گونه‌هایم کشیدم. توی  بدنم می‌لرزید. حالا همه منتظر بودند خداحافظی زن تمام شود و بروند سراغ تلقین و لحد و.... دلم می‌خواست بشنوم در گوش شوهرش چه می‌گوید. علی گفت: "سردته؟" ودستش را دور شانه‌ام انداخت. چقدر خوب شده بود که امروز با من آمد. فکر کنم توی این جمعیت کم‌ترین ارتباط را علی با میّت داشت. شوهر همکارم بود. از آن مهندس‌های خوش‌تیپ و رشیدی که به ذهنت خطور هم نمی‌کرد با یک سردرد در عرض دو روز، غزل را بخواند!

دوباره، همان زن‌ها ریختند روی سرش و بالاخره جدایش کردند. تلقین را که خواندند، گورکن رفت سراغ لحد. شانه‌هایم از سرما و اشک می‌لرزیدند. زمستان‌ها، بهشت زهرا انگار سیلی می‌زند به صورت آدم! سنگ که به صورت رسید، صدای شیون زن گوشم را پر کرد. می‌گفت: "منو ببخش!" نشستم همان‌جا روی خاک‌های سرد. کاش تخیلِ در به درم، این قدر سریع همه‌چیز را توی ذهنم قطاری از تصویر نمی‌کرد. حتماً روز قبل از این ماجرا از هم کدورتی داشتند و...

بیل داشت از خاک پر می‌شد و پخش می‌شد روی قبر! یاد جر و بحث چند روز پیشم با علی می‌افتم و این که به طرز احمقانه‌ای غرور مانعم می‌شد عذرخواهی کنم. صدای زن هنوز می‌آید. اصلاً نفهمیدم علی کنارم نیست. حالا دارد با یک لیوان آب و خرما می‌آید. لیوان را دستم می‌دهد. یک نفس سر می‌کشم. می‌گوید: "من همیشه پیشتم، فکر بد نکنی!"

خنده‌ام می‌گیرد. از کجا فهمید دارم فکر بد می‌کنم؟ حتماً شوهر همکارم هم مثل علی گفته بوده: "همیشه کنارتم!" کسی چه می‌داند؟ خرما را از دستش می‌گیرم: "خواستم بگم می‌دونم اون روز من مقصر بودم." علی می‌خندد و دستان سردم را در دستانش می‌فشارد.

ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: