یک طوطی به نام یلدا

یک طوطی به نام یلدا

من دیگه خونه‌ی مامانم نمی‌رم. خونه‌ی مامان نسرینمم نمی‌رم. هیش کدومشون حوصله‌ی بچه‌ها رو ندارن.
نویسنده: وجیهه محمدطاهری
تاریخ انتشار:
573 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
1 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند
وقتی رسیدند خانه، پیش از هر چیز کاپشن بهاره، دخترک را از تنش درآورد تا از سرماخوردگی احتمالی‌اش جلوگیری کند. بعد هم دو سه تا از اسباب‌بازی‌هایش را از بالای کمد پایین آورد و گذاشت وسط اتاق تا سر یلدا گرم شود و او بتواند به کارهای خانه برسد.

همین‌طور که ساکش را روی زمین می‌گذاشت لباس‌های خانه‌ی یلدا را از آن درآورد و دخترک را صدا کرد تا لباس‌هایش را عوض کند؛ کار همیشگی‌اش بود. لباس‌های راحتی یلدا را می‌برد خانه نسرین خانم ولی عوضشان نمی‌کرد و همین‌طور دست نخورده برمی‌گرداند خانه. انگار یک قانون نانوشته گوشه‌ی ذهنش حک شده بود که باید در خانه‌ی مادر شوهر همیشه بچه خیلی مرتب و تر و تمیز باشد.

یلدا را که از شر لباس‌های مهمانی نجات داد، رفت تا برای نهار ظهر فکری کند؛ در همین احوال گوشی تلفن را هم برداشت. یلدا عوض بازی با عروسکش سوار چهارچرخه‌ی صورتی رنگش شده بود و وسط خانه مارپیچ می‌راند و بلند بلند شعر می‌خواند. صدای سلام و احوال‌پرسی‌های معمولشان وسط شعرخوانی یلدا گم شد. کم کم حنجره یلدا از جیغ‌های شیطنت‌آمیز کودکانه خسته شده بود و فقط با سکوت دور خانه می‌چرخید و عروسک‌ها را از مبدأ به مقصد می‌رساند و کرایه‌اش را می‌گرفت.

"طوری به بازی کردن بچه نگاه می‌کنه، می‌گم هر آن سکته کنه که خونه‌اش یه ذره به هم ریخته. از اون‌طرف مدامم قربون صدقه لباساش می‌رفت؛ خیالش من نمی‌فهمم داره حرص می‌خوره که مثلاً چرا هی محمد بی‌نوا رو مجبور می‌کنم برای یلدا لباس نو بخره."

صدایش با صدای آب که توی قابلمه باز کرده بود، یکی شده بود اما هنوز آن‌قدری بلند بود که تا توی اتاق و خطوط تاکسیرانی یلدا-عروسک برسد. مکثی کرد. انگار داشت نصیحت‌های آن‌طرف گوشی را می‌شنید؛ سکوتش چندان دوامی نداشت. "معلوم نیست تو خواهر منی یا ...؟ اصلاً من نمی‌فهمم چرا بدون محمد می‌رم خونه‌ی مادرش، وقتی هر بار این‌قدر حرص می‌خورم. تو هم که هی بگو من الکی حساسم، طرف با دو تا "عزیزم و قربونت برم"، می‌خواد خرم کنه که چه می‌دونم، نهارش رو من بار بذارم و ظرفاشم من بشورم. یکی نیست بگه نسرین خانم! تکلیف ما رو روشن کن. کنیز آوردی یا عروس؟! باز خوبه من از اوناش نیستم که وابدم..."

یک ساعتی گذشته بود و بوی غذا توی اتاق‌های خانه سرک می‌کشید. زن لم داده بود روی مبل و کانال‌های تلویزیون را بالا و پایین می‌کرد. یلدا نشسته بود کنار عروسک‌هایش و خاله بازی می‌کرد. تازه از هال - خانه مادرش - برگشته بود خانه و داشت با دخترهای کوچکش توی خانه‌ی صورتی‌شان حرف می‌زد. سیب‌های تکه تکه را از سبد قرمزش درآورد و گذاشت جلوی عروسک‌ها. چشم‌هایش را نازک کرد و گفت: "من دیگه خونه‌ی مامانم نمی‌رم. خونه‌ی مامان نسرینمم نمی‌رم. هیش کدومشون حوصله‌ی بچه‌ها رو ندارن. مخصوصاً مامانم که هی میگه اینو وردار، اونو نریز، همه اسباب بازیامم که برده بالای کمد. فکر کنم کنیز گرفته."

بعد خم شد و توی گوش شیرین، دختر کوچکش، گفت: "تو می‌دونی کنیز یعنی چی ؟ "
ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: