چرا طفیل هستی عشق‌اند آدمی و پری؟

چرا طفیل هستی عشق‌اند آدمی و پری؟

آیا شاعر نانش گرم بوده و آبش سرد و بالشش نرم،خوشش آمده که دلِی‌دلِی بسراید: «طفیل ِ هستی ِ عشق‌اند آدمی و پری»؟
نویسنده: یاسین حجازی
تاریخ انتشار:
601 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
0 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند
آقای حافظ گفته است که «طفیل ِ هستی ِ عشق‌اند آدمی و پری». سؤال ِ اوّل این است که چرا؟ واقعاً چرا آدمی و پری طفیل ِ هستی ِ عشق‌اند؟ آیا شاعر نانش گرم بوده و آبش سرد و بالشش نرم، غصه و قرضی نداشته و با دل ِ خوش مثلاً عصری نشسته بوده روی بهارخوابِ شیراز ِ قرن ِ هشتم و شربتِ بیدمشکش را نوشیده و تا فالوده‌اش را بیاورند، خوشش آمده که دلِی‌دلِی بسراید: «طفیل ِ هستی ِ عشق‌اند آدمی و پری»؟ یا مصرعش حرفِ حساب است؟ سؤال ِ دوم این است که حالا گیریم که باشد؛ گیریم که طفیل ِ هستی ِ عشق باشند آدمی و پری؛ خب؟ سپس؟ این به چه کار ِ زندگی ِ امروز ِ مثلاً من ِ نویسنده‌ای می‌خورد که دارم این سطر را می‌نویسم؟

این یادداشت پنج پاراگراف بیشتر نیست. شما الان در دومین و لاغرترین پاراگرافِ آن هستید. من در دو پاراگرافِ بعد، جوابِ سؤال ِ اول را می‌نویسم. و در آخرین پاراگراف، پاراگرافِ پنجم، جوابِ سؤال ِ دوم را.

او که زیباست نه با خودش تعارف دارد، نه با من نه با شما که خواننده‌ی این سطرید! او می‌خواهد که جلوه کند و خودی نشان بدهد ــ حالا به هر شکل و مناسبت و بهانه ــ تا من و شما بدانیم او دلربا و خوشگل ِ محله است. واقعیت این است که حتی اگر اخلاق یا احکام هم دست و پای جلوه‌گری ِ او را بسته باشد، او مساحت را کوچک‌تر می‌کند (و عوض ِ آنکه خوشگل ِ محله باشد، می‌شود خوشگل ِ فامیل، خوشگل ِ خانه، خوشگل ِ بابا!) اما محال است کلاً رخ بپوشاند و نخواهد نگاهی سویش بچرخد و ستایشش کند. مثال ِ کوچکش همین پُرسه‌های دوستانه و دوره‌های فامیلی که در به روی نامحرمان بسته است و سفره‌ها جدا و پرده‌ها خوب کشیده، اما باز چگالی ِ بزک دوزکِ خلایق بالاست و هر کس چنان به خودش رسیده که زیبایی‌اش بیشتر توی چشم بیاید! و این کاملاً طبیعی است. لطفاً سکوت کنند آنها که دادِ سخن داده‌اند که: «امان از نفس‌پرستی! وای از خودنمایی! هوار از تـَبَرُّج!» خاصیتِ کمال و حُسن این است که میل به ظهور و بروز دارد، میل به اینکه پرده را کنار بزند و بایستد جایی که هر چه بیشتر برایش کف بزنند و به‌به و چه‌چه‌اش کنند. یادم می‌آید اولین باری که پس ِ کلی گشتن و سر در این مغازه و آن مغازه کردن ادکلنی خاص انتخاب کرده بودم (و تا تهِ جیبم را هم روی میز ِ فروشنده خالی کرده بودم،) توی مهمانی، ساعتی که گذشته بود و همین‌طور منتظر نشسته بودم که به‌م بگویند «آقا عجب ادکلنی!» و هیچ کس نگفته بود، برگشتم و به کناردستی‌ام گفتم «قربان، من بویی نمی‌دهم؟» قدری فاصله گرفت از من و شکـّاک وراندازم کرد که «یعنی چه بویی؟» واضح بود! من دوست داشتم خوشبویی‌ام ــ که آن هم کمالی است برای خودش ــ جلوه کرده باشد و دست‌کم کناردستی‌ام را به تحسین واداشته باشد. در جمله‌ی قبل نوشتم «دوست داشتم» و ننوشتم «می‌خواستم». در دوست داشتن چیزی بیشتر از خواستن است. در دوست داشتن انرژی ِ نهانی خیلی از خواستنهاست. نه من، هر کس کمالی داشته باشد «دوست دارد» که کمالش جلوه کند. برای همین مانندِ من می‌خواهد که دیگران متوجّهش شده باشند ــ گرچه ضایع و ناشیانه!

می‌گویند «میرعماد،» که باز می‌گویند خطِ نستعلیق را او ابداع کرد، با دیدن ِ خطِ خودش از هوش می‌رفت و پس می‌افتاد! دلیلش ساده بود: او عاشق ِ خطِ خودش بود! شما هم عاشق ِ کمالاتِ خودید. گیریم که نه به اندازه‌ی میرعماد! کیست که نخواهد خطش خوش باشد؟ و او که خطش خوش است چطور ممکن است به کمالش بی‌توجّه باشد و این صفتِ خود را دوست نداشته باشد؟ این یک قاعده‌ی عقلی است. زمانی از فردی مطلع می‌پرسیدم که آیا این حدیثِ قـُدسی است که «گنجی پنهان بودم من؛ پس دوست داشتم شناخته شوم؛» پاسخ داد: حتی اگر نباشد هم (که هست،) منطبق با قواعدِ عقل است. خدا کمالاتش را دوست داشت؛ به آنها توجّه کرد؛ پس کمالاتش تجلـّی کردند و صفاتش ظاهر شدند. تجلی ِ کمالاتِ خدا شد این جهان. اگر خدا عاشق ِ کمالاتش نبود، این جهان هم نبود. هیچ چیز نبود. پس همه چیز بسته‌ی همان عشقی است که خدا به ذاتِ خود و کمالاتِ خودش داشت. پس حافظ، چه غصّه و قرض داشته و سروده چه نداشته و سروده، درست سروده که هستی ِ آدمی و پری طفیل ِ عشق است!

تکان خوردن خوب است! منظورم از تکان این است که بیرون بیاییم از این سردی و خَمودی و خشکی! در عالمی که ستون ِ همه‌ ذراتش از عشق است، اصلاً چرا سردی و خمودی و خشکی؟ ما هم تکانی بخوریم و بگردیم و معشوقی برای خودمان پیدا کنیم. معشوقی که چسبمان بشود؛ بی‌او بندبندِ وجودمان بگسلد از هم. معشوقی که لنگرمان بشود؛ بی‌او رها شویم در اقیانوس ِ سیاهِ پوچی. معشوقی که دلیلمان بشود؛ بی‌او گزاره‌ای باشیم نامفهوم و بی‌سرانجام و غلط. ستون ِ همه ذراتِ زندگی‌مان بشود همین عشق. این الگو را از جای بدی نمی‌گیریم! الگویمان خودِ عالم است! آقای محمّد شمس‌الدین شیرازی هم همین الگو را دریافت که بعد از «طفیل ِ هستی ِ عشق‌اند آدمی و پری،» سرود: «ارادتی بنما تا سعادتی ببری».

خداوند عزّ و جلّ:

کُنْتُ کَنْزاً مَخْفيّاً فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَف

من گنجی پنهان بودم؛ پس دوست داشتم که شناخته شوم

حدیث قدسی


قُلْ إِنْ كَانَ آبَاؤُكُمْ وَأَبْنَاؤُكُمْ وَإِخْوَانُكُمْ وَأَزْوَاجُكُمْ وَعَشِيرَتُكُمْ وَأَمْوَالٌ اقْتَرَفْتُمُوهَا وَتِجَارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسَادَهَا وَمَسَاكِنُ تَرْضَوْنَهَا أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ وَجِهَادٍ فِي سَبِيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتَّىٰ يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ

(ای پیامبر به‌شان)گو: اگر پدرانتان و فرزندانتان و برادرانتان و زنانتان و خويشاوندانتان و اموالى كه اندوخته‌ايد و تجارتى كه از كساد آن بيم داريد، و خانه‌هايى كه بدان دلخوش هستيد براى شما از خدا و پيامبرش و جهادكردن در راه او دوست داشتنى‌تر است، منتظر باشيد تا خدا فرمان خويش بياورد.(= اگر گمان می‌کنید غایتِ حیاتتان همین‌هاست، با همین دلخوشی‌هایتان عمر بگذرانید تا امر ِ خدا برسد و بمیرید)

سوره توبه آیه ۲۴

ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: