خاموش باش پسر!

خاموش باش پسر!

دهانم سر جایش مانده، ولی دیگر از زبانم خبری نیست.
نویسنده: عزیز نسین
تاریخ انتشار:
590 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
0 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند
به دنیا آمد. در خانه نمی‌توانست گریه کند، چون مادرش بلافاصله تشر می‌زد: «ساکت!»
نمی‌توانست بخندد و داد و فریاد کند، چون پدرش بانگ می‌زد: «ساکت!»
تا مهمان می‌آمد به خانه، دوتایی می‌گفتند: «ساکت!‌ بد است!»
وقتی هم خانه از غریبه خالی بود، می‌شنید: « ساکت باش و سرمان را درد نیاور!»

بدین ترتیب سال‌ها گذشت و شد هفت ساله. دبستان می‌رفت. تا خواست سوالی کند، معلمش چشم غره رفت: « بی‌صدا!»
پای تخته سیاه رفت تا درس پس دهد. شنید: « هرچی از تو سوال می‌شود، به آنها جواب بده. زیادی حرف نزن.»

عمرش بر این منوال سپری شد و رسید به دوازده سالگی. وارد مدرسه شد. تا خواست دهان باز کند، بزرگترها جلوش را گرفتند: «خودت را قاطی کارها نکن!»
مدیر مدرسه وظیفه‌اش را انجام داد: «کلام اگر از نقره باشد، جنس سکوت حتماً از طلاست!»
معلم ادبیات هم رسالت خود را بجا آورد: «دو تا کلام بشنو و یک کلام بگو. چون خداوند متعال به تو دو گوش داده و یک دانه دهان.»
- بی‌صدا!
- صدایت را ببر!
- زیادی ور نزن!

با این تشرها به نوزده سالگی قدم گذاشت. دانشگاه می‌رفت که در خانه گوشش را کشیدند و مادرش یادش داد: «پیش بزرگترها، بهتر است سراپاگوش باشی و اظهار وجود نکنی.»
و پدرش افزود: « سخن را بزرگترها شروع می‌کنند و آب خوردن با کوچک‌ها شروع می‌شود.»
استادش نهیب زد: «جلو زبانت را بگیر!»
تا رسید به بیست و سه سالگی. رفت سربازی. افسرها سرش داد می زدند: 
- تمامش کن سرباز!
- نق نزن پسر!
- خفه شو!

سرکار رفت. دوستانش با اشاره انگشت او را به سکوت دعوت کردند:
- هیس...
- تو لاک خودت باش و برای خودت دردسر درست نکن.
- خودت را قاطی معرکه نکن.
- تو سرت نمی‌شود.
- به تو چه اصلا...
- خفه!

زن گرفت. زنش هم شروع کرد: «تمامش کن تو را به خدا! خودت را قاطی نکن!»
صاحب بچه شد و بچه‌ها بزرگ شدند. آنها هم حرف خودشان را می زدند: «ما را به حال خودمان بگذار پدر. شما از این کارها سردر نمی‌آورید.»
***
این آدم کسی نیست جز تو و من و همه ی ما؛ البته کم و بیش.
ببینم اصلا توی دهانم زبانی هست؟ بله، دهانم سر جایش مانده، ولی از زبان خبری نیست. هنوز هم می خواهم حرف بزنم، اما بلافاصله سرم داد خواهند زد که: «خاموش!»
باز هم سکوت می کنم، هرچند در درونم می شنوم: 
- حرف بزن... حرف بزن... حرف بزن مرد....

منبع: عقل های هفتاد ساله/ ص ۱۳۲ الی ۱۳۸/ ترجمه غلامحسین فرنود/ انتشارات تلاش/


ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: