تب داری باباجان!

تب داری باباجان!

هیچ پسری در خصومت با پدرش، به گرد پای من هم نمی‌رسد. یعنی هیچ پسری دیگری را نمی‌شناسد که تا این اندازه و به این خشونت؛ روی پدرش شمشیر کشیده باشد!
نویسنده: فرهاد جعفری
تاریخ انتشار:
123 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
3 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند

از وقتی که بهش پیشنهاد داده بودم بزنیم بیرون شهر، چیزی نگفته بود. حتا، یک کلمه. این بود که وقتی ماشینش را خاموش کرد و یکی دو دقیقه‌ای به سکوت و تماشای برف گذشت- بدون این که نگاهش کنم یا نگاهم کند- ازش چیزی را پرسیدم که همیشه خدا دلم می‌خواسته ازش بپرسم. اما همیشه با خودم فکر کرده‌ام ممکن است به خودش بگیرد و ناراحتش کند. یعنی ازش پرسیدم وقتی پدرش مرده چه حالی داشته.
پرسید: چطور مگه؟
گفتم: هیچی. همین جوری... می‌خام بدونم.
گفت که وقتی پدر پیرش داشته از بیماری کبدی می‌مرده؛ دستش را گرفته بوده تو دستش. داشته یواش یواش می‎مرده و بدنش سرد می‎شده. برای همین، خیال می‌کند که دست او-یعنی پسرش که پدر من باشد- از حد معمول داغ‌تر است و نکند تب دارد. این است که بر می‌گردد و بهش می‌گوید: تب داری باباجان.
صدایش داشت به وضوح می‌لرزید و معلوم بود که دارد به سختی خودش را نگه می‌دارد که نزند زیر گریه. اما کمی که گذشت، یعنی همین‌که توانست خودش را جمع و جور کند؛ ادامه داد و گفت که پدرها این طوری بچه‎های‌شان را دوست دارند. یعنی تا این حد عمیق و خالصانه است عشق‌شان. که وقتی خودشان بدن‌شان یخ‌ زده و دارند می‌میرند، باز هم دلشان پیش بچه‌های‌‎شان است و فکر می‌کنند آن‌ها هستند که تب دارند و نکند یک وقت طوری‌شان بشود.
پرسیدم: شد که باهاش بجنگی؟
گفت: نه اونقدری که تو باهام جنگیدی.
و اضافه کرد هیچ پسری در خصومت با پدرش، به گرد پای من هم نمی‌رسد. یعنی هیچ پسری دیگری را نمی‌شناسد که تا این اندازه و به این خشونت؛ روی پدرش شمشیر کشیده باشد!
برگشتم نگاهش کردم و گفتم: متاسفم.
نه این‌که واقعا متأسف نباشم و همین جوری چیزی پرانده باشم که دلش را به دست بیاورم. نه! داشتم از ته دلم می‌گفتم متاسفم که مجبور شده‌ام شمشیر بردارم و بیفتم به جانش. هم خودم و هم او را تخریب کنم تا از فرط عشق و البته این که خیال می‌کند از من عاقل‌تر است – درست مثل هر متولد مرداد- مثل مار نپیچد به جانم و خلقم را از آن‌چه هست تنگ‌تر نکند.
چند لحظه‌ای طول کشید تا بتواند چیزی بگوید. دست ِ آخر هم گفت که از میان بچه‌ها؛ من به مادرم رفته‌ام. او هم یک جنگ‌جوی تمام عیار بوده و تا آدم را مجبور نمی‌کرده به اشتباهش اقرار کند؛ دست از جنگیدن بر نمی‌داشته. خیلی شد که ازش شکست خوردم. اما بهم چسبید.


 

کافه پیانو – صفحه 76
نویسنده: فرهاد جعفری
نشر چشمه – چاپ اول 1386
رسول الله صلی اله علیه و آله:
اکرمو اولادکم و احسنوا آدابهم.
گرامی دارید فرزندانتان را و آنها را نیکو پرورش دهید.
(میزان الحکمه ج 14 ص 7104)

الامام علی علیه السلام:
بر الوالدين من اكرم الطباع.
نیکی به پدر و مادر از ازرشمندترین خصلت‌ها و نشانه‌س بزرگی طبع است.
(بحار الانوار ج 77 ص 212 حدیث 1)
ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: