رهایی از ابر خیال...

رهایی از ابر خیال...

ابرهای خیال را دور و برت جمع می‌کنی، آن هم چه خیال‌هایی... یکی از دیگری خام‌تر!
نویسنده: هاله عابدین
تاریخ انتشار:
58 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
2 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند

بی‌کاری بلای خانمان‌سوز است. مرد و زن هم نمی‌شناسد. بی‌کار که باشی، هر روز دست می‌زنی زیر چانه و ابرهای خیال را دور و برت جمع می‌کنی. آن هم چه خیال‌هایی... یکی از دیگری خام‌تر! خیالت می‌رود پیِ مهمانی دیشب. زوم می‌کنی روی بحثی که بین شوهر و جاری‌ات که اتفاقا همکارند، درگرفته‌ بود. می‌خواهی خیالِ بد کنی، اما پلک چشمت می‌پرد که «مگر بیشتر از من به‌ش اطمینان نداری؟» با دستِ آزادت چشم‌هایت را می‌مالی و بی‌خیال می‌شوی. البته بی‌خیالِ شوهرت. به جاری‌اَت فکر می‌کنی که هم سر کار می‌رود، هم خانه‌داری می‌کند. بی‌دلیل دل‌چرکین می‌شوی و از ذهنت می‌گذرد که «کاش از کار بی‌کار بشود.» بعد به خودت می‌آیی که بی‌کاری؛ خانه‌دار و بی‌کار. بی‌کاری و هر روز بعد از بار گذاشتن ناهار، دست زیر چانه می‌زنی و به جاری‌اَت برچسب‌های ناجور می‌چسبانی. اما این بار دلت هُرّی می‌ریزد. از اینکه او هم بی‌کار بشود و هر روز دست زیر چانه، خیالش را بفرستد جاهای ناجور، توی دلت خالی می‌شود. خجالت می‌کشی از بلایی که سر روزهای زندگی‌ات آورده‌ای. بادبادک خیالت را می‌فرستی به روزهایی که هنوز در خانه‌ی پدری بودی. صبح‌هایی که بعد از خوردن صبحانه، میل و کامواهایت را برمی‌داشتی و می‌رفتی خانه‌ مادربزرگ که سر کوچه بود. هر روز یک مدل، هر روز یک رنگ. گاهی قلاب‌بافی، گاهی بافتنی. هر چه با راهنمایی مادربزرگ بافته بودی را مادرت بقچه کرده و توی جهیزیه‌ات گذاشته. به اتاق می‌روی و همین‌طور که داری کمد را به دنبال بقچه‌ قلاب‌بافته‌ی هفت رنگ زیر و رو می‌کنی، از تمام خیال‌هایی که این همه وقت بافته بودی، شرم می‌کنی. بین جوراب‌های نوزاد و شال‌ها و دستکش‌ها، یک روسری صدری قلاب‌بافت پیدا می‌کنی که تمیزترین بافته‌ات بود. کاری که وقتی تمامش کردی، مادربزرگ مژده داد که دیگر برای خودت استادی شده‌ای. روسری را کادوپیچ می‌کنی و برای آخر هفته که برادرشوهر و جاری‌ات مهمان‌تان هستند، کنار می‌گذاری. حالا خیالت مشغول تنظیم یک آگهی برای قبولِ سفارش‌های بافتنی است.
 

ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: