مدت‌هاست که نه عشقی مانده است و نه نفرتی

مدت‌هاست که نه عشقی مانده است و نه نفرتی

دلم آسمانی پر از کلاغ می‌خواهد. مدت‌هاست نه عشقی مانده و نه نفرتی...
نویسنده: لیلا باقری
تاریخ انتشار:
81 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
3 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند


صبح چشمم را باز می‌کنم و نگاهم می‌افتد به تابلوی گل بلندر روی دیوار که یک دسته نرگس شیراز را قاب گرفته است. دلم هوای شیراز و نرگسی‌هایش را نمی‌کند. حتی‌ دوست ندارم سمت تابلو بروم چون برگ‌های نه چندان ظریفش رنگ پریده شده و مقداری خاک هم با رنگ برگ‌ها در هم آمیخته است. هنوز از اتاق خواب بیرون نیامده‌ام که دستشویی و آسپزخانه هردو با هم جلویم سبز می‌شوند. خیلی وقت است از این هم‌زمانی سبز شدن این دو مکان بی‌ربط به هم، غافلگیر نمی‌شوم اما دلخوری عجیبی از هردوشان دارم. به خصوص اینکه محوطه پذیرایی و نشیمن را هم تحت کنترل خود درآوردند.
هوا ابری به نظر می‌رسد و بارقه‌ای از امید توی دلم روشن می‌شود. هوای ابری برای لحظه‌ای تمام این غمی را که نمی‌دانم از کجا رخنه کرده از یادم می‌برد. پرده پنجره را کنار می‌زنم. آسمان معلوم نیست. به زحمت سرک می‌کشم و تکه‌ای از آسمان بدون ابر را می‌بینم. به طرز بی‌رحمانه‌ای صاف است! هنوز هم صبح‌ها سایه دیوار سیمانی آپارتمان روبرو را با سیاه ابرهای بازان‌‌زا اشتباه می‌گیرم. فرو می‌ریزم. همه چیز برمی‌گردد سر جای اول. باید زودتر لیوانی شیر سر بکشم و از خانه بیرون بزنم. شیر یارانه‌ای را از توی یخچال برمی‌دارم و با اینکه می‌دانم هنوز منقضی نشده، تاریخش را نگاه می‌کنم. شیر را توی لیوان می‌ریزم و دو قلپ می‌خورم. چشمانم را می‌بندم و لحظه‌ای تمرکز می‌کنم. حتی یادم نمی‌آید شیرهای واقعی که در سال‌های دور خورده‌ام چه طعمی دارد. دوباره ته مانده شیر توی دهانم را مزمزه می‌کنم. بی‌مزه و کمی بد بو؛ می‌رسم به هیچ‌ستان.
محوطه‌های پیچیده در دیوارهای سیمانی بی‌احساس را با چند گام بلند طی می‌کنم تا بروم توی راهرو. پاورچین، پاورچین راهروها را عبور می‌کنم و می‌افتم توی راهروی بزرگتری به اسم کوچه و بعد مدل شلوغ‌تر آن به اسم خیابان. همیشه عاشق گنجشک بودم و از کلاغ متنفر. هرچه چشم می‌گردانم نه گنجشکی می‌بینم و نه کلاغی. باز می‌رسم به و هیچ‌ستان.
هوا بی‌رحمانه گرم است. چند دقیقه توی صف اتوبوس ایستاده‌ام. خدا خدا می‌کنم اتوبوسی بیاید که کمی فضا برای ایستادن داشته باشد. دو تا اتوبوس اولی وارد ایستگاه می‌شوند و مسافران با استفاده از اهرم فشار وارد می‌شوند. سومی که می‌آید ترس از تاخیر وادارم می‌کند خودم را به سیل جمعیت بسپرم و وارد اتوبوس شوم. به محض وارد شدن حالت تهوع می‌گیرم. اکسیژن کم است و هر تکه از لباس‌ها و کیف و وسایل همراهم زیر دست و بال یکی از مسافران گیر کرده است. تا خودم را جمع و جور کنم به هوای بد اتوبوس هم عادت کرده‌ام. از یک وجبی که از  شیشه اتوبوس پیداست بیرون را تماشا می‌کنم. ترافیک و لوله اگزوز پر دود و چراغ قرمز، ساییده می‌شوند روی مغزم. نگاهم را از خیابان می‌گیرم و می‌دوزم به مسافران. بعضی اخمو و بعضی بی‌احساس. دو تا مسافر سر جا با هم دعوا می‌کنند. یکی پای یکی را لگد کرده. مثل هر روز کار به فحش‌ هم می‌کشد. دوباره چشم می‌دوزم به خیابان.
هوا بی‌رحمانه گرم است. دلم می‌خواهد قبل از اینکه به مقصد برسم فقط دو دقیقه درجایی بنشینم و خستگی در کنم. تمام پله‌ها به مغازه‌های شلوغ ختم می‌شوند و تمام پیاده‌روها را دست‌فروش‌ها اشغال کردند. لبه‌های جدول از فرط کثیفی قابل دیدن هم نیستند چه رسد به نشستن. چشمانم را می‌بندم و یاد هشتی کنار خانه مادر بزرگ می‌افتم که وقتی آفتاب ظهر امانمان را می‌برید با بچه‌ها در پناهش می‌نشستیم و حرف می‌زدیم تا دوباره سایه بشود و برویم بازی. از تصویر نقش بسته در ذهنم انرژی می‌گیرم و به راه ادامه می‌دهم. دختر کوچکی به رویم لبخند می‌زند. به این فکر می‌کنم که این دخترک وقتی بزرگ شود هیچ وقت چنین تصویری را برای در کردن خستگی توی ذهنش به ذخیره نخواهد داشت. دوباره خسته می‌شوم.
می‌رسم سر کار. طبق معمول اول روزنامه را باز می‌کنم. لابه‌لای صفحات روزنامه مقاله‌ای درباره بی‌هویتی هنر ایران در این عصر است. منتقدی گفته است آثار نقاشان ما بازی با رنگ است و فرم. هیچ اصالت ایرانی در آن نهفته نیست که جهان را جذب کند و هنرمند جهانی شود. چیزی از تمدن و فرهنگ ایرانی در آن نهفته نیست. اگر یک کپی سیاه و سفید از آثار بگیرید، خواهید دید هیچ حرفی برای گفتن ندارند. پای اقتصاد هنر را هم وسط کشیدند و سواد بصری مردم. اینکه ذوق مردم به عقب رانده شده و به آثار شبه هنری مانند گل‌های مصنوعی روی آورده‌اند و برای تزئین خانه‌هایی با این معماری بی‌اصالت هم همین گل‌ها کافی است. دیگری گفته است هنر ایرانی خلق کردن حاصل ایرانی زیستن و هنرمندانه زیستن است.
«هنرمندانه زیستن؟!» کلمه چندان مفهومی نیست. روزنامه را می‌بندم. حوصله ندارم مقاله را تا انتها بخوانم. بغض و خشم آسمان سیمانی، گل مصنوعی،خانه بی‌روح اجنبی و خیابان‌های شلوغی که حتی یک هشتی برای آرمیدن ندارند تبدیل به خستگی عمیق شده است. توی شهر حتی پنجره هم نیست که رو به ترافیک باز نشود. دلم آسمانی پر از کلاغ می‌خواهد. مدت‌هاست نه عشقی مانده و نه نفرتی!
 

ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: