
شتر با بارش توی مشت یک نفر که قند میخواست!
سعدی البته وقتی خواسته حکایت را بنویسد، عوض قند نوشته «سنگِ فانید». حالا اینکه قافیهی شعرش نمیخوانده یا وزن بیتهاش یکی – دو هجا کم میآمده اگر مینوشته قند، یا اصلاً کسر شأنش میدانسته که همچو استادِ سخنی، صاف و سرراست همان را که شنیده عیناً بنویسد، معلوم نیست.
ز بنگاهِ حاتم یکی پیرمرد
طلب ده درم سنگِ فانید کرد
حاتم بیمعطلی به پیرمرد میگوید که قدری بایستد و نفسی چاق کند، و از آن سو هم دستور میدهد که زود شتری را بار شکر کنند و با پیرمرد بفرستند هر جا میرود.
ز راوی چنان یاد دارم خبر
که پیشش فرستاد تَنگی شکر
یکباره عیال حاتم سر از خیمه بیرون میکند که: «این چه کاری حاتم؟!» و سر شتربان داد میزند که:«صبر کن ببینم!» و دوباره رو به حاتم میکند: «نه به آن دفعه که چهل شتر قربان کرده بودی اُمرای عرب را و هرچه کشتیار خارکنی شدی که تو هم به مهمانی بیا، گذاشت توی کاسهات که: من نان از عمل خویش میخورم! نه هم به این دفعه که پیرمردِ یکتاقبا یک مشت قند بیشتر نخواست ولی تو، بیصرفه و دوراندیشی، یک بار شتر شکر داری برایش میفرستی! آخر چرا ــ حاتم! ــ میخواهی کاری کنی که حرفت توی مردم باشد؟»
زن از خیمه گفت «این چه تدبیر بود؟
همان ده درم حاجت پیر بود»
شنید این سخن نامبُردار طـَی
بخندید و گفت «ای دلارام حـَی»
سعدی میگوید که حاتم خندهاش گرفت از حرف عیال. سعدی البته مینویسد که هم خندهاش گرفت از حرف عیال، هم قربانصدقهاش رفت که: «ای دلارام قبیله، حاتم باید حاتمبخشی کند جانم. اگر قرار باشد فقط مشت او را از قند پر کنم و تمام، با دیگریای که حاتم نیست توفیر ندارم که. آن وقت کی جوانمردی را معنی کند پس؟»
«گر او در خور حاجت خویش خواست،
جوانمردی آل حاتم کجاست؟»